بلورْ زاد برفْ تن _ که جبهه می گشایـی ام


عبور از چه کرده ای که شیشه می نمایـی ام

شراب گونه می زنــی ره تجــرد مـــرا


به تشنـه ی تبسمـی چه گرم می ربایـی ام

نه خاک می تواندم به خـود کشد نه آسمان


پر از پرم چو قاصدک_تو,بال می گشایی ام

نسیم نرم دامنـت مــرا ز جای برده اسـت


اگر چــو خاک راه تو هوایـی ام هوایـی ام

نه عطر آب می دهـم,نه بوی تند تشـنــگی


کجاست زادگاه من,کجایـی ام کجایـی ام!!

چه بند می گشایــی از قناری صـدای من


کـه تا بهار دیگری نمـی برد رهایــی ام!

پس نگاه بدْبده, به ماه چشم بســتـه ام


بـه خـواب کشتزار من,شبی بیا طلایی ام

به هفت بند نای نی نهفته بغض مثـنـوی


بـدم چو روح مولوی به ساز همنوایی ام

بـدم به خیزران من که بـی نوازش لبـت


به ناله از شکستنم به شیون از جدایی ام!